معنی بیکاره بودن
حل جدول
بطالت
بیکاره
بی هنر، بیفایده، تنبل
لش
بیکاره و خوشگذران
سایهنشین
بیکاره و ولگرد
الدنگ
بیکاره و بیعار
لش
بیکاره و هرزه
ولگرد
فرهنگ عمید
بیکار،
بیهنر،
ولگرد،
بیفایده،
بودن
برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار میرود: دریا طوفانی بود،
وجود داشتن، هستی داشتن: در خانهاش یک سگ بود،
توقف کردن، ماندن، اقامت کردن: مدتی کنار دریا بود،
در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد میسازد: گفته بودم، گفته بودهام،
باقی بودن، زنده ماندن،
[قدیمی] گذشتن زمان، سپری شدن،
[قدیمی] اتفاق افتادن، روی دادن،
[قدیمی] فرا رسیدن، شدن،
فارسی به عربی
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت اسم) بیکار، بیهنر، ولگرد، بیفایده بیسود بیمصرف
مترادف و متضاد زبان فارسی
وجود داشتن، هستن،
(متضاد) عدم، نبودن، حاضر بودن،
(متضاد) غایب بودن، درحیات بودن، زنده بودن،
(متضاد) مردن، زندگی کردن، زیستن، اقامت داشتن، سکونت داشتن، وجود، هستی،
(متضاد) عدم، فرا رسیدن، شدن
فرهنگ معین
وجود داشتن، هستی، حاضر بودن، اقامت داشتن. [خوانش: (دَ) [په.] (مص ل.)]
واژه پیشنهادی
قلاش
معادل ابجد
300